|
هنوز آنجاست؛ كنار شيشه. دستش نزدهام. گذاشتهام همانجا كه بوده، بماند. بالهايش را هنوز ميشود تشخيص داد. خطها سياهِ توي بالهايش پيدا هستند. خوب نميتوانم ببينم؛ فكر كنم بعضي قسمتهاي بالهايش رخته باشد. نه، اصلاً نميشود فهميد. بدنش سالمِ سالم است. هيچ نشانهاي نيست تا كسي بتواند بفهمد اين مگس نه ماه است كه آنجا روي خمير زامسقهي پنجره مانده است. آدم فكر ميكند نشسته خستگي در كند و همين حالاست كه بپرد. اما من ميدانم كه نميپرد. كه ديگر نميتواند بپرد. مرده است. نبايد بهش دست زد. فكر ميكنم اگر بهش دست بزنم، خاك ميشود و ميريزد روي زمين. بدن يك مگس مرده چهقدر ميتواند مقاومت كند و نپوسد؟ همانجا كنار شيشهي پنجره، روي زامسقههاي رنگشده نشسته. نشسته و منتظر مانده كه يك نفر از آنجا برش دارد. شايد هم منتظر بوده كه من نوشتن دوراس را بخوانم تا بتواند برايم خودنمايي كند. بتواند وفاداريش را به رخم بكشد. تا با مگس دوراس مقايسهاش كنم و به مظلوميتش پي ببرم. يك مگس روي پنجره مرده است؛ ايستاده بر عمود پنجره؛ روي زامسقهها. بدنش سالم است. كوچكترين اجزاي بدنش، دستنخورده ماندهاند. هيچ تكان نخورده. همانجا مانده. آنقدر مانده تا من بفهمم بايد باهاش چه كار كنم. تا كتاب دوراس را بخوانم و بفهمم. دوراس به آدمها ياد ميدهد كه با مگسها چه كار كنند. به من هم ياد داده. گرچه خودش به اندازه من اقبال نداشته كه مگسي مثل مگس من گيرش بيايد؛ اين قدر صبور و اين قدر وفادار. البته اين هم هست كه او مردن مگس خودش را ديده و من نديدهام. من فقط جسد مگسم را ديدهام و نه ماه با او توي يك اتاق زندگي كردهام. من جان كندن مگسم را نديدهام؛ دوراس ديده. نشسته روي زمين و در تمام ده دقيقهاي كه مگسش جان ميكنده، همان طور روي زمين مانده. بعد، قضيه مردن او را توي نوشتن نوشته. آن مرگ را با كلمات توصيف كرده. حالت خودش را هم گفته؛ نشستنش روي زمين را، آخرين پر زدنها مگس را، دستهايش را كه چهطوري روي زمين گذاشته بوده و اين را كه مگس دقيقاً كجا از حركت افتاده؛ همه را توضيح داده. من اگر بخواهم مگسم را ببينم، نبايد بنشينم روي زمين. بايد بايستم جلو پنجره. جلو پنجره اتاقم كه پشتش تاريك است. اتاقم پايين است؛ آن عقب، كنار حمام. پنجره اتاقم به نشيمن ميخورد؛ جلو ميز غذاخوري. نصفشبها اتاق من روشن است و نشيمن خاموش. نور اين طرف پنجره است. همينجا كه مگس هم هست. همينجا كه مگس مرده است. مگس بايد پشت پنجرهاي كه به تاريكي باز ميشود بميرد. شبها ميايستم كنار پنجره تاريك و به مگس نگاه ميكنم و آن وقت آن جوانك را هم ميبينم كه آن طرف شيشه، توي تاريكي ايستاده است. مردن مگس من چهقدر طول كشيده؟ ده دقيقه يا كمتر؟ راحت جان داده؟ چرا آن طور سر پا مرده؟ چرا بعد از اينكه مرده نيفتاده روي زمين؟ بقيه مگسها چهطور ميميرند؟ تا حالا كسي ديده؟ حتماً آنها كه توي خانهشان مگسكش دارند، ديدهاند. نميدانم دوراس در خانهاش از اين چيزها داشته يا نه. خيلي گران نيستند؛ پيرمرد كور دانهاي پنجاه تومان ميفروشد. توي كوچه چهارباغ ميتوانيد پيدايش كنيد؛ كنار نانوايي. گاهي هم بعد از ميوهفروشي آقاي نوغاني ميايستد. اگر نبود، تا جلو حسينيه كويتيها هم برويد. پيدايش ميكنيد. همان طرفها پيدايش ميكنيد. بعضي وقتها هم توي كوچه ميرعلمخان ميايستد؛ كنار كاك رضوي. ميايستد كنار ديوار و به جان شما دعا ميكند تا ازش مگسكش بخريد: «الاهي بيچشم نشي! به مو هم كمك كنِن!» بايد به جان مگسها هم دعا كند؛ اين طوري بهتر است؛ مگسهايي كه با مگسكشهاي پنجاه تومانيش كشته ميشوند. اما مگس من چي؟ با مگسكش كه نمرده. شايد وقتي پنجره را رنگ ميكردهاند، توي اتاق بوده. بعد كه نقاش كارش تمام شده و از جلو پنجره كنار رفته، آمده و نشسته روي پنجره. خستگيش كه در شده، ديگر نتوانسته بپرد. پاهايش توي رنگهاي چسبناك مانده. اما حالا كه در ظاهرش هيچ اثري از تلاشي كه بايد براي پريدن كرده باشد ديده نميشود. حالت بالهايش چيزي را نميفهماند. انگار هنوز قصد بلند شدن و پرواز كردن نداشته باشد. اگر مگسم زنده بود، ميگذاشتم خودش حرف بزند؛ گرچه براي اينكه حرف بزند، هيچ لزومي ندارد زنده باشد. نميدانم؛ شايد بعدها بخواهد چيزهايي بگويد. مگس دوراس هم چيزي نگفته. فقط دوراس حرف زده. اين دو تا مگس چه ربطي به هم دارند؟ ممكن است از يك خانواده باشند؟... مگس دوراس داشته ميمرده و اجازه داده دوراس مردنش را ببيند. اما مگس من مرده و آن وقت همانجا مانده تا با من در يك اتاق زندگي كند. و زندگي كرده. نگذاشته جسمش بپوسد. بدنش را همانجا روي پنجره حفظ كرده و من هر روز آن را ديدهام. هر روز صبح كه از خانه بيرون رفتهام، صبر كرده تا من برگردم و وقتي برگشتهام، او را ديدهام كه همانطور بيحركت كنار شيشه است. شايد بعضيوقتها او را فراموش ميكردم؛ بله، خيلي وقتها. اما حالا نه. حالا دارم دربارهاش مينويسم. وقتي من نبودهام، مگسم توي اتاقم تنها بوده. تنها بوده و انتظار ميكشيده. حتي وقتي مسافرت بودهام، منتظر ميمانده تا من برگردم. منتظر بوده كه برگردم و كتاب دوراس را بخوانم. وقتي ديده كتاب دوراس را ميخوانم، چه حالي شده؟ اصلاً فهميده كه من كتاب دوراس را ميخوانم؟ احتمال نداده كه ممكن است از دوراس تقليد نكنم؟ به هر حال، حالا اين كار را كردهام. من هم مثل دوراس درباره يك مگس نوشتهام. اما اين به دليل خواهش و انتظار طولاني خود مگسم بوده است. كتاب دوراس را نخريدهام؛ از كتابخانه امانت گرفتم. كتاب خوبي است. آدم از خواندنش لذت ميبرد. كتاب را توصيه ميكنم؛ نوشتن/همين و تمام را. نوشتهي دوراس چه كمكي به مگسي كه كنج ديوار خانهاش مرده، كرده است؟ نوشتهي من چه كمكي به مگسي كه آن گوشه روي پنجره مرده است، ميكند؟ البته نوشته من براي دوراس و كتابش شايد بد نباشد. حالا خيليها ميروند و كتاب دوراس را ميخرند. فكر ميكنيد دارم درباره نوشتهام اغراق ميكنم؟ به هر حال اگر اين طور نباشد، من به كلي از نوشتهام منصرف ميشوم. ميخواستم نوشتهام بازي روايتها و راويها باشد، اما حالا چيز ديگري شده است. بايد باز هم بنويسم. بايد باز هم بايستم كنار پنچره تاريك و باز هم به مگس و به آن جوانك نگاه كنم. به جوانكي كه كنار پنجره، توي نشيمن تاريك ميايستد. وقتي ميآيم جلو شيشه، جوانك هم ميآيد. وقتي چراغ اتاقم روشن باشد، ميآيد. اتاق بايد روشن باشد و نشيمن خاموش. آن وقت جلو شيشه كه ميروم، او را از توي شيشه ميبينم. صورتش ميلغزد روي تاريكي شيشه و زل ميزند توي چشمهايم. روبهروي من ميايستد و نگاهم ميكند. ميدانم كه هميشه به من نگاه نميكند. اين را از حركات سرش فهميدهام. وقتي سرم را كج ميكنم تا مگسم را ببينم، ميفهمم كه ديگر به من نگاه نميكند. ميفهمم كه او هم مثل من سرش را كج كرده است و جاي ديگري را نگاه ميكند. شايد او هم سرش را كج ميكند تا مگسش را نگاه كند. شايد آن طرف پنجره هم يك مگس، مرده است. شايد جوانك هم يك مگس مرده دارد؛ مثل مگس من؛ ايستاده كنار شيشه پنجره. ميدانم كه مگسها تمامشدني نيستند؛ اين را تابستانها توي ابرده ميشود فهميد و اينجا توي اتاقم من. جوانك هنوز هست. هميشه همانجا، توي نشيمن تاريك، روبهروي پنجره ميايستد و نگاه ميكند. چشمهايش بايد خاكستري باشد. اين طور فكر ميكنم. دوست دارم چشمهايش مثل همان پسرك تابستان 80 خاكستري باشد. اما او نميتواند همان پسرك خاموش چشمخاكستري باشد. پسرك تابستان 80 حالا بايد سي سالي داشته باشد. اما اين جواني كه ميآيد پشت شيشه و من را نگاه ميكند، سنش آن قدرها نيست؛ خيلي كمتر است. به هر حال فكر ميكنم بايد چشمهايش خاكستري باشد. من فكر ميكنم بايد همان پسرك شش و نيم ساله تابستان 80 دوراس باشد. همان پسركي كه كنار ساحل ايستاده و به قصههاي خانم مربيش گوش ميكند. چرا ميخواهم همه چيز را اين طور به كتابهاي دوراس ربط بدهم؟ دقيقاً نميدانم. اما مطمئن باشيد كه فقط براي اداي دين به او و كتابهايش نيست؛ مطمئن باشيد. بگذاريد بگويم كه حالا بهش علاقه پيدا كردهام؛ به آن جوانك خاموشي كه ميآيد توي تاريكي ميايستد. شايد به خاطر اين باشد كه هر وقت ميخواهم مگسم را ببينم، او را هم ميبينم. وقتي ميروم كنار پنجره ميايستم، دقيقاً نميدانم براي چه رفتهام آنجا؛ رفتهام مگسم را ببينم يا جوانك را. اين دو تا بايد با هم شباهتي داشته باشند. يك وجه مشترك. بايد يك چيزي پيدا كنم. هيچ چيز پيدا نميكنم. خسته ميشوم. و من كه از پيدا كردن اين ربط ساده عاجزم بايد به ربط دوراس و كتابهايش به اين دو هم فكر كنم. نوشتن كار سختي است. پيدا كردن ربطها و پلهاي تداعي براي من كه تازهكارم و دستم اينقدر خالي است، خيلي سخت است. اصلاً نميتوانم تصور كنم كه مگس من جان كنده باشد. خوب شد كه چيزي نديدهام. دوراس براي مردن مگسش گريه كرده و دوستش هم اين را فهميده و به او خنديده است. دوراس جان كندن مگسش را ديده. من فقط جنازه مگسم را ميبينم كه اصلاً مثل جنازهها نيست. مثل مگسهاي زنده است. و همين است كه برايش اشك نريختهام. مگسم تا كي ميخواهد كنار شيشه بماند؟ تا كي ميخواهد همانجا روي پنجره زرد اتاقم بماند؟ كاش يك نفر بيايد و از اينجا ببردش. |
|